karenkaren، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

كارن كوچولوي من

بدون عنوان

خب رسیدیم به شش ماهگی من یه روز که تازه وارد شش ماهگی شده بودم مامان عزیزم با بابایی با عمه فروغم رفتن بیرون یکم خرید کنن بعد که برگشتن دیدم دوتا شلوار با دوتا پیراهن واسه ی من خریدن بعد که لباسارو کردن تنم همه شون به جز یکی از شلوارام برام خوب بودن بعد مامانم به بابایی م گفت فردا با مامان جونو فروغ برین لباسشو عوض کنن یه کوچولوتر بگیرین اخه مامانم فرداش کشیک بود.فردا ساعت 11 ظهر منو عمه و مامان بزرگو بابایی رفتیم لباسمو عوض کنیم بعدش که عوضش کردیم رفتیم بیمارستان سینا پیش مامان اونجا دیگه یه کم پیش مامان خوشگلم موندیم بعدش بابایی گفت تا بریم کاخ نیاوران. همه هم قبول کردن وقتی رفتیم اونجا یکم شلوغ بود واسه همین خیلی به من خوش گذشت اخه من ...
21 مرداد 1393

بدون عنوان

پنج ماهگی من اوایل پنچ ماهگی م شروع به غلت خوردن کردم بعد وقتی غلت میخوردم کلی میخندیدم اخه داشتم یه کار جدید میکردم خیلی دوست داشتم دیگران هم به این کارم بخندن و مثل من کیف کنن. اواخر پنج ماهگی م عمه جونم اومد پیشم منو عمه جونم خیلی با هم بازی میکنیم من بازیو خیلی خیلی دوست دارم. وقتی عمه م سرشو تکون میده این فقدر میخندم و کیف میکنم. بعضی وقتا عمه م با گوشیش واسم ترانه های کودکانه میذاره ولی من به جای اینکه از ترانه ها لذت ببرم سعی میکنم گوشیو کامل بکنم توی دهانم و بخورمش اخه من عاشق خوردنم. یه روز که باباجونم داشت میوه میخورد میوه رو از دستش کشیدم بیرون و شروع به خوردن کردم ولی اخه بلد نبودم و به جای اینکه دستمو بالا و پایین ببرم سر...
21 مرداد 1393

بدون عنوان

چهار ماهگی من وقتی من چهار ماهم بود باید مثل بقیه بچه ها واکسن چهار ماهگی میزدم. این بار هم مامان جون و باباجونم سر کار بودن واسه همین با مامان بزرگ نازم رفتم واکسن بزنم. ساعت 10 صبح بود که با مامان بزرگم از در خونه زدیم بیرون.وقتی خانم دکتر داشت واکسن بقیه رو میزد همشون خیلی گریه میکردن ولی این بارم وقتی خواست واکسن منو بزنه فقط اون لحظه ای که امپول رو زد تو پام  یه کوچولوی گریه کردم. کلا همه احساس میکنن که من وقتی بزرگ شدم اصلا از امپول نترسم . من چهار ماهگیم زیاد کارای خاصی نمیکردم فقط مثل همیشه با کارام و شیرین کاریام همه رو مشغول میکردم. ...
21 مرداد 1393

بدون عنوان

واکسن دوماهگی  وقتی من دو ماهم بود ساعت 9 صبح رفتم واکسن بزنم. وقتی که واکسن زدم فقط یکم اههه اهههه کردم و زیاد درد نداشت و منم زیاد گریه نکردم. وقتی اومدم خونه یه قطره ای مامان جونم بهم داد که تب نکنم. دکتر گفته بود من تا سه روز نباید حموم میکردم منم به حرف اقای دکتر گوش کردم دیگه وقتی دوماهم شده بود مامان جونم میرفت بیمارستان. منو مامان بزرگمم یه مدتی تنها بودیم.  وقتی من 75 روزم بود بابابزرگم(بابای مامانم) اومد دیدنم و تقریبا3 روز موند پیش منو مامان بزرگم. وقتی من سه ماهم بود عاشق این بودم که برم بیرون و نگاه ماشینا کنم البته هنوزم که دیگه 191 روزمه عاشقه اینم که برم بیرون. وقتی من سوار ماشین میشم خیلی زود خواب...
20 مرداد 1393

بدون عنوان

اولين مسافرت من من وقتي ١٢روزم بود همراه مامان و بابا و مامان بزرگم ميخواستيم بريم گچساران خونه ي بابا بزرگم ولي وقتي رفتيم تو فرودگاه گفتن پرواز كنسل شده به خاطر همين با هواپيما اومديم شيراز بعدش رفتيم گچساران.اونجا بيشتر فاميلاي پدريم بودن خيلي شلوغ بود ولي خيلي خوش گذشت چندروز بعدش رفتيم ياسوج خونه ي اون يكي بابابزرگم اونجاهم بيشتر فاميلاي مادريم اومدن پيشم اونجاهم خيلي خوش گذشت،كلا مسافرت باحالي بود. بابايي جونم چند روز بعدش رفت ابادان معموريت ولي ما تا يك ماه وچندروز اونجا بوديم بابايي وقتي برگشت واسم كلي اسباب بازي خريده بود.مامان جونمم هميشه واسم شعر ميخوند.
20 مرداد 1393