karenkaren، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

كارن كوچولوي من

بدون عنوان

سيسموني من يه روز خوب كه تاريخ ٩٢/١٠/١١ (شب كريسمس 2014) بود، قرار شد كه اتاق منو اماده كنن همه دور هم جمع شدند. از جمله: مامان،بابا و خاله حميده(دوست مامانم) (اخه خانواده ي مامان و بابام تهران نيستن) بعضي از خاطرات خوب اون روز اينا هستن:يه روز سردزمستاني بود كه غروب بابا و مامان و خاله حميده رفتند خيابون بهار(بورس سيسموني نوزاد) و وسيله هاي منو گرفتن بعد اومدن و كلي خوشحالي كردن و عكس گرفتند و گذاشتند تو Facebook، كلا به قول مامان و باباي عزيزم يه شب رويايي و دوست داشتني بود. بابام خودش گهواره ي منو وصل كرد، ساعت ١٢شب تازه شام خوردن وتا ٢ صبح بيدار بودن.
20 مرداد 1393

بدون عنوان

قبل از به دنيا اومدنم مامان و بابا اولين بار صداي قلب منو در روز ٩٢/٦/٢٠ با همديگه شنيدند كه اون روز چهار شنبه ساعت سه عصر بود. اولين باري كه مامان احساس كرد من تكون مي خورم روز ١ اذر(روز تولد مامان جونم)بود.اون احساس ميكرد كه يه چيزي زير دستش تلپ تلپ تكون ميخوره.بعد از گذشت ٧ ماه من واقعا رشد كرده بودم و مامانم مجبور بود لباساي خيلي گشاد بپوشه. اون عاشق خوردن انار و مرغ شكم پر و دسر زعفراني بود. وقتي مامان حامله شد وزنش از ٥٤kg به ٦٨kg رسيد وزن بابا ٧٥kg بود.
20 مرداد 1393

بدون عنوان

اسم من كارن كريميانه و اين قصه ي من از تولد تا...................... يكي بود يكي نبود، در روزگاري خيلي دور، در يك روز خيلي خوب در تاريخ ١٣٩٢/٤/٨ مامان و باباي من متوجه شدند كه دارن بچه دار ميشن. اولين واكنش اونا اين بود كه يه جيغ بلند از خوشحالي همراه با عمه فروغ كشيدند وبلافاصله خوشحالي اين خبر رو با مامان بزرگام و بابابزرگام تقسيم كردن،همه خيلي خوشحال شدن. مامان و بابا بايد يه عالمه كار انجام ميدادن تا همه چيزو براي اومدن اون بچه يعني من اماده كنن،اونا بايد كلي وسيله مي خريدن، مامانم بايد ديگه خيلي مراقب خودش بود، غذاي مقوي ميخورد و استراحت ميكرد. در سه ماه اول مامان احساس مي كرد كه حالت تهوع و سردرد داره، كه حدود مدت يك ماه...
20 مرداد 1393